خاله ماهی می نویسد

خاله ماهی می نویسد

مسافرکوچولوی ما" فسقل گلی "
خاله ماهی می نویسد

خاله ماهی می نویسد

مسافرکوچولوی ما" فسقل گلی "

به دنبال اسم، برای فسقل خان :)

درود : ))

مامانی بدجوری خوابالو شده هااااااا

چقدرم خربزه دوست داره

ولی هی میزنه زیر قولش و شیر نمی خوره.

فسقل گلی من، بعد از کلییییییییییی گشتن، موفق به پیدا کردن یه خونه ی نقلی شدین که از خونه ی ما دور نیست. پیاده، بیست دقیقه هم کمتر راهه.

قراره امروز وقتی مامان شین شین از اداره اومد بریم برای تمیزکاری خونه.

بابایی هم امشب با وسایلا از دزفول میاد تهران. ایشالله صبح که رسید، خونتونو می چینیم. امروز آخرین روزی بود که بابایی تو دزفول بود و باید خداحافظی کنه با خونش، دوستاش، محل کارش....

دیروز، سالگرد ازدواج مامان و بابای گل و مهربونت بود. سال دیگه تو هم هستی شیطون بلای خاله :)

شایدی یه جشن بگیریم البته با تاخیر.

چند روز پیش، با مامانی و خاله بزرگت رفتین سونوگرافی. خاله کوچیکت که من باشم نیومد باهاتون :)))

الهی فدات بشم که هی تکون می خوردی. فیلمتو ریختم تو کامپیوتر تا وقتی پشت لبت سبز شد بهت نشون بدم و بگم نیگا چقدی بودی؟؟؟؟؟

فسقل، شما هنوز اسم نداریااااا.

دوستان، میشه برای فسقل خان ما چندتا اسم پیشنهاد بدین؟؟؟؟

اینم چندتا عکس از سونوی سه بعدی فسقل :)))

:))

آی جیگر خاله، امروز مامان شین شین زنگ زد و گوشی رو چسبوند به دستگاهی که صدای قلبتو پخش می کرد. وای که چقده ذوق کرد خاله ماهیت.

کوچولوی دوست داشتنی من

خیلی خیلی خیلیییییییییی دلم می خواد زودتر نه ماه تموم بشه و با لگدهای خیلی محکمی که به شکم آبجی بنده می زنی، ما رو راهی بیمارستان کنی.

این روزا با دیدن پسربچه های کوچولوی شیطون، بسی ذوق می کنم. چشمامو می بندم و تو رو تجسم می کنم.

بابای مهربونت  برای آخرین بار رفت دزفول ولی مامانت پیش ماست و از هردوتون مراقبت می کنیم. اگه تا یه هفته ی دیگه مامان و بابات خونه پیدا کردن، بابایی با وسایلا از دزفول میاد تهران و شروع می کنیم به چیدن خونتون.

می دونستی خیلی شکمو تشریف داری؟؟؟؟؟

شکمویی چون تا خواهر بنده یه چی میذاره دهنش، شما شروع می کنی به تکون خوردن. مخصوصا با خوردن شیرینی جات بیشتر دست و پای کوچولوتو تکون میدی.

تو دزفول یه خونه ی بزرک، تو یه حیاط خیلیییییییییییی بزرگ، پر از گل و گیاه، درخت انار و کنار،  و یه عااااااالمه مورد داشتین.

" مورد " اسم گیاهه و این روزا بابایی مشغول کوتاه کردنشونه  چون خیلی بلند شدن. برای تحویل خونتون باید موردها مرتب باشن.

خیلی هم بلایی. بدو بدو میرم برا مامانت شیرینی میارم و دستمو میذارم رو شکمش، درست جایی که تو خوابیدی، تا وقتی تکون خوردی حست کنم ولی اینقدر که تو بلا تشریف داری اون لحظه تکون نمی خوری. بالخره که دنیا میای. چنان گازی ازت می گیرمممممممم فسقل گلی دوست داشتنی من.

خاله ماهی خیلی دوستت داره هااااااااااا

مامان شین شین می نویسد:))

مغز بادومی سلام!

الان تو یه پسر کوچولو (جنین کوچولو)ی پنج ماه و بیست و پنج روزه هستی. یکی می گه اندازه ی یه سیب زمینی هستی، یکی دیگه می گه اندازه ی یه گلابی هستی. اما من فکر می کنم تو یه انبه ی آبدار و خوشمزه ای. امیدوارم وقتی به دنیا اومدی از انبه خوشت بیاد. مامانت که دوست نداره.

وقتی خبر اومدنت به این دنیا رو از مامانت شنیدم، کلی طول کشید تا باور کنم. همیشه فکر می کردم وقتی مامان بزرگ بشم، دست کم باید یه دسته موی سفید و چند تا چین درشت و شایدم یه عصا تو دستم باشه. اما این روزا سن مامان بزرگا خیلی با گذشته فرق کرده و تصویرشون اون شکلی نیست که تو قصه ها خوندیم. واسه همین از دست خاله ماهیت حرصم  گرفت که بهم گفته مادر بزرگ! خودش مادربزرگه و جد و آبادش! تو فقط می تونی به من بگی مامان شین شین.

منم به جای نوه جونم بهت می گم مغز بادومی. این یه قرارداد بین من و تو. البته تو نمی تونی امضاش کنی. همین که من بگم و تو هم سر تکون بدی و تایید کنی کافیه.

مغز بادومی نمی دونم تو چه شکلی هستی؟ کچلی یا مودار، سیاهی یا سفید، اما هر چی که هستی جون و نفس مایی.

مامانت این روزا همش پا درد داره و دلش درد می کنه. آخه تو داری توی کیسه ی بادکنیت رشد می کنی و قد می کشی.

فدات بشم، میشه از همون دنیای آبی و قشنگی که هستی، برای مامانت دعا کنی. من خیلی نگرانش هستم. نگران این که چه طوری قراره تو رو به دنیا بیاره. دعا کن هر دو تون لحظات خوب و آرومی رو تجربه کنید. دعا کن مامانت زیاد درد نکشه. دعا کن این روزا که همه ی نگرانی مامان و بابات پیدا کردن  یه خونه توی تهرانه، زودتر خونه پیدا بشه و اونا بتونن از دزفول به تهران بیان.

راستی یادت باشه، مامان و بابات یه زندگی عشقولانه توی دزفول داشتن. اونا چهار ساله که اونجا زندگی می کنن و حالا قرار به تهران برگردن.

حالا یه عالمه حرفه که بهت بگم. اما تو هنوز یه فسقلی هستی که حوصله ی این چیزا رو نداری و تازه یاد گرفتی یه لگد کوچولو به دل مامانت بزنی.

خوشگلم بای بای.

درود بر فسقل گلی

فسقل گلی خاله، سلاااااااااااااام

جمعه،  14 اسفند 1394، روزی بود کهههههههههههههه مادربزرگت به شدت مشکوک می زد.

مامان گلت، مادربزرگو از وجود تو باخبر کرده و قصد غافلگیر کردن خاله ها و بابابزرگتو داشتن، اما ما زرنگ تر از این حرفاییم واز همه چی باخبر شدیم. قیافمون دیدن داشت. از ذوق جیغ می زدیم و کلی اشک ریختیم.

اینجا رو برای ثبت خاطرات شیرینمون ساختم و دوست دارم یه روزی با خوندن این نوشته ها یه خنده ی شیرین و کش داااااااااااااار تو صورتت دیده بشه.